رد پایی بر ساحل |
|||
شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديکتر بيايد. مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
آموزش کامپیوتر ![]() نويسندگان |
|||
![]() |